سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زمستان 1385 - گفتی سلام گفتم سلام

نامه ی یک دختر افغانی...

سه شنبه 85 دی 12 ساعت 9:46 عصر

امروز نامه ای که یه دختر افغانی نوشته رو خوندم حسابی حالم گرفته شد... اونقد که از ناراحتی دارم می میرم... واقعا نمیدونم چی باید بگم و بنویسم... متاسفم متاسفم خیلی متاسفم... خدایا میگن که چوبت بی صداست... من منتظرم چوب زدنت رو ببینم...

نرگس رحیمی از اصفهان

بنام خدا:

من دختر چهارده ساله افغانی هستم که در ده سال می شود در اصفهان ایران زندگی می کنیم، الان که این نامه را می نویسم مدت یک هفته می شود که پدرم مفقودالاثر است، نمیدانیم کجا هست، تنها من و مادرم، در خانه هستیم که مادرم شبها و روزها کارش شده گریه کردن، و می گوید: همه چیز دروغ است، آنچه خمینی می گفت و آنچه الان خامنه ای می گوید، همه دروغ است، همه اش تبلیغات بوده است، ما که از دست دشمنان، و گرسنگی وفقر اقتصادی و فرهنگی به این کشور پرمدعا، که تبلیغات حمایت از مظلوم شان،گوش فلک را کر کرده است، پناه آورده ایم ما نیامده ایم برای همیشه اینجا بمانیم، اماالان مدت یک هفته می شود که شنیده ایم، پدرم را در فلکه زندانی کرده است، به جرم اینکه کارتش را بهمراه نداشته است، ما هرروز در این زندان گوانتامو می رویم، ولی مسولین آنجا هیچگوه اخلاق انسانی و اسلامی ندارند که هیچ، بلکه با هزاران توهین وتحقیر رو به می شویم، حتی ما راکتک زده اند، می گوییم آخر پدر ما مدرک اقامت دارد ولی آنوقت پیش خودش نبوده است، الان ما مدرکش را آورده ایم، یک روز یک سرباز بظاهر دلش بحال ما سوخت، و مرا گفت بیا داخل این اتاق، وقت من رفتم، ابتدا مرا در بغل گرفت، و از صورتم بوسه برداشت، و سینه هایم را می مالید، ولی من با مشت و لگد او را می زدیم، وصورتش را با چنگ خونی کردم، ولی او رفت به مقام بالاترش، از من شکایت کرد که مراتوهین کرده است، و آنان نیز آمدند مرا چنان کتک زدند که خدا می داند الان تمام پشت و پهلویم درد می کند، آنان حتی، این مقدار حق را هم بما نمیدهند، که از پدرم مان یک احوالی بگیریم که آیا زنده است یا مرده است؟

 می خواهیم بگویم جناب خامنه ای رهبر حامی مستضعفین، هیچ میدانی در مملکت علی گونه تو، و در دولت کریمه احمدی نژاد چه ها که بر سر ما نمی آید، آیا به نظر شما توهین به یک ناموس شیعه و هزاران حق کشی های دیگر، فردایی نخواهد داشت، اگر آیات قران برحق است، باشد، شاید روزی برسد که حق کشی ها هم مورد سوال قرار گیرد حرف های گفتنی خیلی زیاد است ولی من بیش از این طاقتش را ندارم. 

منبع: وبلاگ گروهی افغانستان

پارسی بلاگ خیلی دیر باز میکنه... تو همین بلاگفا ادامه بدم بهتره... www.yaasamin.blogfa.com


نوشته شده توسط : یاسمین

نظرات دیگران [ نظر]


11 دی 1385:

* کریسمس مبارک

* سال تحویل ما بیرون بودیم! تو سرما! داشتیم شام میخوردیم! اون هم چی؟ جوجه کباب... من از صبح حتی یه لیوان آب هم نخورده بودم خیلی گشنم بود...
اما...
وای وای بگم از رفتن و برگشتنمون!!!!!!
فاجعه بود!... تو این عمر کوتاهم(!) همچین ترافیکی ندیده بودم و البته فکر کنم اول و آخرین باری بود که این اتفاق واسمون افتاد...
فاصله ی خونمون تا Global village فقط نیم ساعته! فوقش ۴۵ دقیقه!
اما دیروز ساعت ۸ راه افتادیم اما ۱۱ شب رسیدیم! تازه نصف راه رو هم خلاف قانون رفتیم و حواسمون به اطراف بود که پلیس نیاد! وگرنه ۱۲ شب یا ۱ می رسیدیم!...
ساعت ۱:۳۰ که شاممون تموم شد اومدیم تو پارکینگ و توی ماشین نشستیم!... ولی تا ساعت ۴ صبح ماشینمون حتی یک قدم محض رضای خدا تکون نخورد!... ترافیک اینقد سنگین و وحشتناک بود که تقریبا چهار ساعت فقط تو یک نقطه بودیم...
اما تو این چند ساعت فیلمی دیدیم که نگو و نپرس...
میدونی چه فیلمی؟؟؟ :

یه ماشین لندکروزر دو تا ردیف اونورتر وایساده بود که  ۵ تا پسر اماراتی توش بودن...
یوهو یه ماشین دیگه که ۵ تا دختر اماراتی با دو تا بچه کوچولو سوارش بودن پیچید طرف ماشین پسرا تا پشت سرشون بره تو صف...
اما پسرا شروع به متلک پروندن کردن و دخترا جوابش رو میدادن!...
صدای پسر رانندهه اومد که با صدای بلند شمارش رو میداد و میگفت : "یالا! زود باش زنگ بزن به پلیس بیاد! اینم شماره ی منه! یالا زنگ بزن ببینم چیکار میتونی بکنی؟؟؟"
داشت ازین حرفا میزد که پلیس دور ماشینش رو گرفت... پسرا مثله... موش که چه عرض کنم... از ترس سکته ی دست جمعی کردن!!!...
آقای پلیس مهربون گواهینامه ی راننده رو ازش گرفت... شماره ماشینشون رو یادداشت کرد! و شماره موبایلش رو گرفت و اومد با دخترا هم چند کلمه ای حرف زد...
اما... خدای من... رانندهه پیاده شد که منت کشی کنه ولی... ولی... به کی قسم بخورم که باور کنی قدش فقط دو وجب بود؟؟؟... خیلی کوتاه! خیلی خیلی خیلی قد کوتاه... ۱۵۰ و یا حتی کمتر... فجیع بود! اما زبونش دو برابر قدش بود...
پسرای دیگه هم سه تاشون پیاده شدن که تو التماس کردن همراهی کنن که آقای پلیس مهربون سرشون داد کشید و گفت برن تو ماشین!.... ولی جالب اینجا بود که تو ماشین هم به دخترا اشاره و زبون درازی میکردن و موبایلاشون رو نشون میدادن...
آقا پلیسه هم کوتاه نیومد و التماسهای راننده ی فسقلی بی فایده بود...
خلاصه پلیس رفت... اما پسرا ول کن نبودن... البته سنشون زیر ۱۸ سال بود... کوچولو موچولو بودن و هر کدوم یه دونه سیگار دستش بود...  دخترا سنشون خیلی بالاتر بود... اکثرا هم زن بودن...
با اینحال بازم پسرا شروع کردن... سرشون رو از پنجره بیرون میوردن و حرف میزدن و اشاره میکردن... یکیشون بعد از ۱ ساعت پیاده شد... مثلا داشت با موبایل حرف میزد آروم آروم اومد طرف ماشین دخترا! دستش رو دراز کرد و شماره موبایلش رو دقیق روی پای دختره گذاشت 
دختره هم مث من قیافش کپ همین شکلکه شد:  و بعدش شماره رو گرفت جلو روی پسرا پاره پورش کرد و انداخت تو خیابون...
این بار دختره شروع کرد کرم ریختن... پنجره رو میکشید پایین و آویزون میشد و به پسرا نگاه میکرد... این دفه پسرا سه نفری پیاده شدن و اومدن طرف خانوما! اما تا به ماشین رسیدن دخترا شیشه رو بالا کشیدن و اونا هم نتونستن شماره بندازن یا حرفی بزنن...
خلاصه فیلمی بود که بیا و ببین...
البته وسطاش نگاه های مشکوک به ماشین ما انداختن! بابا هم زود شیشه ها رو کشید بالا و گفت اینا بچه پرو هستن بهتره شیشه ها بالا باشه نفهمن داریم نگاشون میکنیم...
همه راننده ها و مردم به اینها نگاه میکردن!
باز خدا خیرشون بده سرگممون کردن...
من از همون اولش میگفتم تقصیر دختراس ولی مامان و بابا ازشون طرفداری میکردن...
میگفتم: "دخترا اگه از همون اولش شیشه رو بالا میکشیدن و مسیرشون رو عوض میکردن این همه دردسر درست نمیشد واسشون... تازه الانم ممکنه تو راه اذیتشون کنن طوری که ماشینشونم چپ شه..."/ ولی خب کسی حرف منو قبول نمیکرد! و بابا میگفت: "حتی اگه مسیر رو عوض میکردن اینا میرفتن دنبالشون"...
ولی بعد که دیدن دخترا خودشون شیشه رو میکشن پایین و نگاهشون میکنن نظر مامانم عوض شد و گفت: "از همون اول نباید جواب پسرا رو میداد"...
خلاصه این موش و گربه بازیا تا ۴ صبح که اونجا بودیم ادامه داشت... راه باز شد و ما هم رفتیم طرف خونمون... ساعت ۴:۳۰ صبح شده بود و بازم تو ترافیک بودیم که دیدیم ماشین پلیس جلوی یه ماشین رو گرفته... من تا چشمم به شماره ماشینه افتاد گفتم: "وااااااااااااااااااااای پسرا رو گرفتن این ماشین اونااااس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"... تا رسیدیم به ماشین دیدیم ایوللللللللل پسرا رو ردیف کردن تو خیابون کنار همدیگه و دو تا پلیس بالا سرشونه!
دیدن این صحنه همان و جیغ کشیدن و دست زدن و سوت زدن من و خواهرام و بابام همان
از خنده داشتم می مردم...
آخیش دلم خنک شد... آدمای اینقد عوضی ندیده بودم که اینطوری زورکی گیر بدن! تازه از پلیس هم نترسن...
بابام گفت: "دخترا زنگ زدن پلیس و شکایت کردن و شماره ماشین پسرا رو دادن بخاطر همین گرفتنشون"...
وای که چقد دلم خنک شد واااااااااااااااااااااااااای... ولی کاش دخترارو هم گرفته بودن تا دیگه اینقد کرم نریزن!
تازه یه چیز عجیب این بود که هر پسری از کنار ماشین دخترا رد میشد بی اختیار برمیگشت نگاهشون میکرد!!! نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه ساعت ۴:۴۵ صبح رسیدیم خونه...
این هم از ساعات اول تحویل سال میلادی...
خدا بخیر بگذرونه باقی سال رو
امیدوارم امسال سال خوبی
برای همه باشه! و قبل از هر چیزی این جنگ و آدمکشی ها تموم شن و مردم در آرامش و صلح زندگی کنن...


نوشته شده توسط : یاسمین

نظرات دیگران [ نظر]


من و بی خبری!

سه شنبه 85 دی 12 ساعت 9:43 عصر

7 دی 1385:

* آریسا میگه بلیطش واسه روز یکشنبه س... میره شیراز

* فعلا خبر تازه ای نیست...

* چند دقیقه قبل داشتم با آریسا حرف میزدم ! زنگ زدم واسه اون آموزشگاهه پیش دانشگاهی بپرسم اما داشت گریه میکرد! تو خونه نبود... با کامران بودش که بهش گفته میره مرتیکه رو میاره که آریسا ازش معذرت خواهی کنه!!! (آدم اینقد پرو ندیدم... خودش گیر داده و اذیت کرده و توقع داره آریسا معذرت خواهی کنه)... اما خب مث اینکه آریسا هم نمیخواد از خر شیطون بیاد پایین و تصمیم گرفته بره ایران... که البته کار خیلی خوبی میکنه... این کامرانه هم از فرصت استفاده کرده و باز از آریسا خواستگاری کرد... حالا خوبه یه دختر تو زندگیشه و قراره باهاش ازدواج کنه و... چقد بعضی آدما ذاتشون خرابه و پستن...
با اون حال آریسا رو میخندوندم... یه ذره سرحال اومد! گریشم هم بند اومد 
آریسا گفت: "لپ تاپمو هم با خودم میبرم ایران که با تو چت کنم"
خلاصه میخواد به مرتیکه بگه که ۴ ماه میره ایران که امتحان کنه ببینه زندگیشون چقد عوض میشه...


نوشته شده توسط : یاسمین

نظرات دیگران [ نظر]


آریسا... ایران

سه شنبه 85 دی 12 ساعت 9:41 عصر

05 دی 1385
ساعت 11 شب:

الان با آریسا حرف میزدم
حالش خیلی بد بود!... از شدت گریه نمیتونست درست حرف بزنه...
میگه بلیط میگیره برمیگرده ایران...
اون عوضی اذیتش کرده و هر چی از دهنش در اومده بهش گفته...
گفته ازش متنفره و وجودش تو خونه نمیذاره که خوشبخت زندگی کنن...
شاید تو ایران هم روزای چندان خوبی بین اون فامیلا در انتظارش نباشن اما باز بهتر از زندگی با این مرتیکه ی عوضیه
پیشنهاد دادم موقتی چند ماه ایران بمونه و اگه اوضاع روبراه بود برگرده اینجا و دانشگاهش رو ادامه بده...
خدا کنه زودتر مشکلش حل شه...
منم که بابا پیشم بود نمیتونست راحت حرف بزنم...
با این همه دردسری که آریسا داره باز دیوونه وسط حرفاش میگفت "یاسی دلم برات تنگ میشه"
خدایا به آرزوهاش برسونش... اگه هم تاوان گناهی رو داره میده ببخشش...
به قول خودش: "آخه یه آدم چقد میتونه تحقیر شدن رو تحمل کنه"


نوشته شده توسط : یاسمین

نظرات دیگران [ نظر]


تصمیم نهایی

سه شنبه 85 دی 12 ساعت 9:40 عصر

05 دی 1385:

تصمیم نهایی گرفته شد...
این ترم نمیـــــــــــــــــــــــــــرم، اصلا هم نظرم دیگه عوض نمیشه!!!
۵ ماه بعد میرم دانشگاه آزاد... همین!
والسلام ختم کلام!!!


نوشته شده توسط : یاسمین

نظرات دیگران [ نظر]


   1   2      >